loading...
ثارالله
هادی بازدید : 358 چهارشنبه 30 شهریور 1390 نظرات (2)

 

 تاریخچه مسجد جمکران

مرحوم شیخ حسن بن محمد بن حسن قمی در تاریخ قم از کتاب مونس الحزین مرحوم شیخ صدوق نقل می کند و حاجی نوری هم در کتاب جنه الماوی ضمن داستان هشتم همان را با این عنوان آورده است :

بنای مسجد جمکران به امر امام مهدی صلوات الله علیه و علی ابائه :

شیخ صالح حسن ابن مثله جمکرانی گوید : شب سه شنبه هفدهم ماه مبارک رمضان سال 392 در خانه خوابیده بودم که پس از نیمه شب جماعتی به درم آمدند ، مرا صدا زدند ، بیدارم کردند و گفتند : شیخ حسن برخیز و امر امام مهدی (عج) را اجابت کن که تو را دعوت می فرماید ، من بلند شدم و فورا مهیا و آماده شدم .

گفتم : اجازه دهید پیراهنم را بپوشم که ناگهان از پشت در ندا رسید : آن را نپوش .  سپس خواستم شلوارم را بپوشم باز صدا آمد : آن شلوار تو نیست ، آن را هم رها کردم و شلوار دیگری پوشیدم و از اتاق بیرون شدم . خواستم در را باز کنم که صدا زدند در باز است ، تا من به جلو در رسیدم دیدم عده ای از اعاظم و بزرگان تشریف آوردند . سلام دادم ، ایشان جواب سلام مرابا خیر مقدم پاسخ دادند و مرا به جایی بردند که الان محل مسجد است . من با دقت به محوطه تماشا می کردم  ناگهان  ای با  های فاخر و  های زیبا دیدم .

جوانی زیبا روی در حدود سی ساله به اریکه تکیه زده بود و در خدمتش پیرمردی بود . که نامه را به آن جوان می خواند ، در اطراف هم بیش از شصت مرد بزرگوار مشغول نماز بودند که برخی سفید و بعضی سبز پوشیده بودند و آن پیری که در خدمتش بودند ، حضرت خضر بود که به من اجازه جلوس داد و من نشستم ، بلافاصله امام علیه السلام مرا با نامم صدا زدند و فرمودند : برو پیش حسن بن مسلم ، به او بگو : تو سالهاست در این زمین زراعت می کنی و ما تخریبش می کنیم ، پنج سال زراعت کردی امسال هم مشغول زراعت و عمارت هستی ، دیگر اجازه نمی دهیم و تا حالا هم هرچه سود بردی برگردان تا اینجا مسجد درست شود .

و نیز به حسن بن مسلم بگو : این زمین شرافتی دارد که خدای متعالآن را از سایر اراضی برگزیده است و تو آن را به مزرعه خود الحاق کرده ای ، خداوند هم به سبب این تجاوز دو پسر جوانت را از دستت گرفت ، باز بیدار نشدی و اگر از این ملک و زمین قطع علاقه نکنی بلایی از جانب خداوند برایت می رسد که نمیدانی از کجارسید .

  حسن ابن مثله گوید : گفتم یا سیدی به من نشانه ای ارائه فرمایید ، زیرا اگر بروم و بگویم که امام فرموده اند حسن بن مسلم باید زمین را رها کند ، مردم این حرف مرا نمی پذیرند و سخنم را تصدیق نمی کنند . امام فرمودند : ما خودمان زمین را حصار کشی می کنیم و تو فقط رسالت مارا برسان .

نزد سید ابو الحسن نیز برو و بگو :

برود و از حسن ابن مسلم منافع چند ساله را بگیرد و در اختیار بانیان قرار دهد تا مسجد درست شود و مابقی هزینه از غله رهق که در ناحیه اردهال است از املاک ماست ، تامین خواهد شد و مسجد تمام می گردد. ما نصف درآمد غله رهق را به این مسجد اختصاص دادیم که هر سال در آمد آن صرف این ساختمان شود .

نیز به مردم بگو به این مکان رغبت نشان دهند و آن را گرامی دارند . و چهار رکعت نماز برای تحیت آن بدین صورت بخوانند : در هر رکعت بعد از سوره «حمد» هفت مرتبه سوره «اخلاص» قرائت کنند و تسبیخ رکوع و سجود را هم هفت مرتبه به جای آورند و دو رکعت هم به این صورت برای امام صاحب الزمان اقامه کنند ، حمد را شروع کنند ، چون به «ایاک نعبد» رسیدند صدبار تکرار کنند و سپس سوره را امام کنند و هکذا در رکعت دوم . ذکر رکوع و سجود را هفت مرتبه تکرار کنند و پس از فراغت از این نماز «لا اله الی الله » و تسبیح « فاطمه الزهرا (س)» را ادا کنند و سپس سجده کرده و در سجده صد بار صلوات بر  «محمد و آل محمد» گویند . سپس افزودند : « هر کس این نماز را بخواند ، گویا در بیت عتیق یعنی در کعبه یا بیت المعمور نماز خوانده است »

حسن بن مثله گوید : در همین جا از دلم گذشت که گویا این زمین ملک صاحب الزمان است و آن جوان هم همان بزرگوار است که بر اریکه تکیه زده است . بلافاصله به من اشاره کرد که برو ، من بلند شدم  قدری به راه افتادم  دوباره صدایم زد و فرمود : در گله جعفر کاشانی بزی است که آن را حتما بخر و اگر قیمتش را اهل دهکده بدهد داده اند و گرنه خودت از نزد خود بپرداز و آن را به اینجا بیاور و شب آینده که چهارشنبه هجده رمضان است ذبح کن و گوشتش را به مریضها بده و نیز به کسانی که امراض شدید دارند ، زیرا که خداوند به همه آن ها شفا می دهد ، بزی پر مو و ابلق است با هفت خال سفید و سیاه ، شبیه درهم که سه تا در یک طرفو چهار تا در طرف دیگر است .

من در این موقع به راه افتادم که بار سوم نیز مرا برگرداندند ، امام این بار به من فرمودند : تو خودت اگر در اینجا هفت روز بمانی شب هفتم مصادف است با شب بیست و سوم رمضان (شب قدر) و اگر هفتاد روز بمانی مصادف می شود با بیست و پنجم ذی القعده که هر دو روز مبارک اند .

حسن ابن مثله گوید : من از محضر امام برگشته و به منزلم رسیدم ، بقیه شب را تا صبح در فکر غو ور بودم که وقت فریضه رسید ، نماز صبح را به جا آوردم و پیش علی بن منذر رفتم ، ماجرا را به او بیان کردم ف او با من همراه شد  و به همان مکان که دیشب مرا برده بودند آمدم ، چون آن جا رسیدیم علی بن منذر  گفت : به خدا سوگند آن علامتی که امام به من فرموده است یکی از آن ها همین زنجیر و میخکوب است .

سپس دو نفری رفتیم پیش ید شریف سید ابو الحسن الرضا تا به در خانه اش رسیدیم کارگران و خدمه اش را دیدیم ، ایشان گفتند : کجایید که سید ابو الحسن از صبح منتظر شماست .

آیا شما همان جمکرانی هستید ؟

گفتم : بله

سپس داخل شدیم و سلام گفته احترامش کردیم ف او هم به ما سلام گرم داد و تکریم کرد و مرا در جای خود نشاند و پیش از آنکه حرفی بزنم شروع کرد به این که  حسن ابن مثله  خوابیده بودم که فردی را در رویا مشاهده کردم که مرا صدا زد و گفت : مردی از جمکران به نام حسن ابن مثله بامداد پیش تو می آید ، هرچه بگوید باور کن و به حرفش اعتماد کن که حرف او حرف من است و سخنش را بپذیر .

من از خواب بیدار شدم و تا اکنون منتظرت بودم .

آنگاه حسن ابن مثله داستان را به طور کامل برای او بیان کرد و ابو الحسن الرضا هم دستور داد اسب ها را زین کردند و بلافاصله به راه افتادند تا بدان دهکده رسیدند .

حسن دید که جعفر چوپان در کنار جاده گله می چراند و آنگاه داخل گله شد و آن بز نشاندار را که در آخر گله بود مشاهده کرد ، بز قربانی تا حسن ابن مثله را دید به طرف او دویدو حسن ابن مثله او را گرفت تا خواست پولش را بدهد ف جعفر چوپان سوگند یاد کرد که این بز از گله من نیست ولی دیده بودم که هروقت می خواستم آن را بگیرم نمی توانستم . الان خودش پیش ش آمده است . بالاخره قربانی را آوردند ، ذبحش کردند و سپس سید ابو الحسن الرضا بدان دهکده رسید و حسن ابن مسلم را احضار کرد ، غلات را مسترد نمود و غله دیگر رهق را هم آوردند و مسجد را شروع کردند ، سقف آن را تیر بندی نمودند .

سید ابو الحسن نشانه های حصار زمین را از زنجیر و میخ هرچه بود به منزلش برد که بعدها هر مریض و علیلی می آمد و خودش را به آن زنجیر ها می مالید خوب میشد و شفا می یافت .

یک نفر به نام ام ابو الحسن محمد بن حیدر گوید : چنین شنیدم که سید ابو الحسن الرضا در قم در محله موسویان اقامت داشت و پسری داشت که بعد از فوت پدر مریض شده بود ، آمده بود و صندوق را باز کرده بود تا خود را به آن زنجیر بمالد ، چیزی نیافته بود .

 

یا علی  التماس دعا

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط نوجوان گراف در تاریخ 1348/10/11 و 14:11 دقیقه ارسال شده است

مارو لینک کنید تا شمارو لینک کنیم.
تبادل لینک نوجوان: برای تبادل لینک ابتدا مارا با عنوان نوجوان گراف وآدرس http://nojavan.rozblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در تبادل لینک نوجوان نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در وبلاگ نوجوان قرار میگیرد.

این نظر توسط ساسان در تاریخ 1348/10/11 و 20:25 دقیقه ارسال شده است

سلام. وبلاگ واقعا جالبی داری.
اگه مایل به تبادل لینک با من بودی می تونی منو با اسم "" آواهنگ"" و آدرس
www.avahang1.rozblog.com
خبر بده تا لینکت کنم. ممنون!


کد امنیتی رفرش
درباره ما
با سلام خدمت دوستان عزیز امید است لحظات خوبی را در این وبلاگ سپری کنید یا علی : مدیریت وبلاگ
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 11
  • کل نظرات : 12
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 15
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 18
  • باردید دیروز : 11
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 64
  • بازدید ماه : 61
  • بازدید سال : 1,266
  • بازدید کلی : 12,785
  • کدهای اختصاصی